شادنشادن، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

شادن ، دردونهء خونه

آذر 90

سلام نفس مامان ، الهی قربونت بشم که هر روز چیزای جدید ازت می بینم دیگه وقتی باهات حرف میزنیم قشنگ حرف میزنی ولی حیف که نمی فهمم چی میگی ( 11 آذر )                       تازه ....... با تف حباب درست می کنی ی ی ی ی ی  ی   خودت کیف می کنی  ، دل من و بابا رو هم میبری ( 14 آذر )     ( 18 آذر : سه ماه  و نیم )دمر شدنت مبارک  نانای مامان    امروز خوابیده بودی خودت دمر شدی اما دستت زیرت مونده بود فدااااااااااااااااااااات  ...
29 آذر 1390

100 روزگی

امروز  ٩٠/٩/٩  شادن ملوسک 100 روزه شد  خدایا شکرت   تولد صد روزگیت مبارک گل قشنگم    انشاا... صد ساله بشی .     ...
9 آذر 1390

آبان 90

سلام پرنسس من روز اول ابان که 2 ماهت تموم شد من وبابا بردیمت بهداشت تا واکسنهای 2 ماهگیت رو بزنی      الهی بمیرم اینقدر گریه کردی که اشکت در اومد . بابا من و شما رو خونه طیبه خانوم گذاشت تا اگه یه موقع خدا نکرده تب شدید کردی تنها نباشیم ، اما خدا رو شکر درجه حرارت بدنت از 4/37 بالاتر نرفت فقط تا 2 روز نق نق میکردی.                         چهارم آبان رفتیم مشهد نامزدی عمو محمود و عمو مجتبی و اسما جون. بعد از یه سال عروسی نرفتن خیلی خوش گذشت همه اذعان داشتن که پاقدم مبارک دخ...
29 آبان 1390

دمر خوابیدن

سلام خواب خرگوشی مامان بهت گفته بودم که اصلا خواب طولانی و عمیق بیشتر از نیم ساعت نداشتی . وقتی شیر میخوردی و میذاشتم سر شونم تا اروق بزنی راحت روی شونم می خوابیدی !!! اما تا میذاشتمت روی تخت بخوابی بیدارمیشدی. یه موقع ها عمو موزارت خوب خوابت رو عمیق میکرد : به  یاد وقتی حامله بودم وموزارت گوش میدادم با خودم گفتم بذارم ببینم چه تاثیری روت داره ، که واقعا هم تاثیر داشت و 2 ساعت تخت خوابیدی.        یه بار که سر شونم بودی خودتو کشون کشون اوردی پایین و سرت رو گذاشتی روی دلم و خوابت برد ،و منم یه ساعتی تکون نخوردم تا تو راحت بخوابی .  بعد از این جریان تصمیم گرفتم دمر بخو...
30 مهر 1390

ماه دوم ( مهر 90 )

  سلام عروسک من خدا رو شکر داری روز به روز بزرگتر می شی . 2مهر برگشتیم تهران . سوم مهر اولین روزی بود که باید من و شادن عزیزم توی خونه تنها می موندیم خیلی سخت بود اما با خودم گفتم همینه دیگه بالاخره باید از یه جا شروع کنم . اما شانس من  ، همین روز خیلی بالا اوردی  و منو خیلی ترسوندی . یعنی هر بار شیر خودمو میخوردی بالا می اوردی یه عالمه ! به بابا زنگ زدم و با گریه جریانو تعریف کردم و مجبور شد زود بیاد خونه و ببریمت دکتر . دکتر گفت باید سونوگرافی بده ببینیم ریفلاکس داره یا نه. من و بابا بعد از چند روز کلنجار رفتن با خودمون که ایا ببریمت سونو یا نه ، بالاخره بردیمت ( اخه دلمون نمی اومد تو گل عزیزمون با این سن کم بری...
29 مهر 1390

ماه اول زندگیت

سلام عسل مامی   روز 4شنبه 9شهریور (عید فطر ) بردیمت حمام عزیز دلم . جیک نزدی اینقدر از اب خوشت اومده بود همش چشات باز بود و اطراف رو نگاه می کردی . چون مامان جون حالش خوب  نبود و نمی تونست بیشتر از 10 روز پیشمون بمونه ما مجبور شدیم بریم مشهد. بابا واسه جمعه 11 شهریور بلیط گرفت  و من و شما و بابا ومامان جون رفتیم مشهد . گل ناناز من از دم خونه که سوار تاکسی شدیم تا توی هواپیما و باز توی ماشین دایی جان که با خاله ناهید اومده بودن دنبالمون تکون نخوردی و همش خواب بودی . خاله ها و دایی ها همه اومدن دیدنت و کلی ذوق داشتن . ١٧روزه بودی که نافت افتاد.   من و بابا و شما ر...
31 شهريور 1390

تا 10 روزگی

٢/٦/٩٠ اولین روزی که از خواب بیدار شدم، تو دختر قشنگم رو کنارم دیدم چه حس خوبی خدایا متشکرم صبح که بلند شدم و رفتم دستشویی بودم که یه هو از توی اتاق سر و صدای زیادی اومد خواستم برم بیرون که همراه هم اتاقیم گفت : مرد اینجاست همونجا باش. دیدم برانکارد اوردن رفتم یبرون دیدم مامان جون حالشون بد شده و اومدن بردنشون اورژانس. از ترس کف کرده بودم .خاله زری هم رفت. از استرس داشتم می مردم .خاله زری هر نیم ساعت می اومد یه سر به من میزد و باز میرفت پائین.طفلی یه پاش پیش من بود یه پاش اورژانس.تا اینکه گفتن باید مامان جون روببرن بخش NICU  بستری کنن البته برای احتیاط.خاله زری هم که دست تنها بود زنگ زد دایی صادق ای...
25 شهريور 1390
1